جلوه ای از زهد آخوند خراسانی
آخوند از ابتداي جواني تا آخر عمرش ، هر روز پيش از طلوع آفتاب ، به زيارت آفتاب نجف ، حرم حضرت علي عليه السلام مشرف مي شد. آنگاه به مسجد هندي مي رفت و درس مي گفت . شبها پس از اقامه نماز جماعت در صحن حرم ، براي برخي از شاگردان ممتازش در منزل خود درس خصوصي داشت . نمازهاي مستحبي اش حتي در سنين پيري ترک نشد. در ماه رمضان نيز براي طلبه ها سخنراني مي کرد .
يکي از همسايگان آخوند مي گفت : ناله سوزناک و صداي گريه آخوند در نيمه هاي شب ، قلب هر سنگدلي را مي لرزاند .
آخوند به تميزي سر و وضع و لباس اهميت فراواني مي داد. همراه سه فرزند که همگي آنها متاهل بودند، در يک خانه زندگي مي کرد. اين چهار خانواده ، چهار اتاق داشتند. روزي يکي از پسرانش از تنگي جا به پدر شکايت کرد. پدر گفت : اگر قرار باشد که خانه هاي اين شهر را بين نيازمندان بخش کنند، به ما بيش از اين نمي رسد .
آخوند ملا کاظم خراسانی اصالتا مشهدی است و متجاوز از پنجاه سال در جوار اماکن مقدس اقامت گزیده است
در شرح احوال آخوند خراسانی سخن زیاد گفته شده در اینجا به آنچه خود او در حسب حالش گفته، می پردازیم. آخوند در اینجا از فقر و عسرت، و زهد و بی اعتنایی به زخارف دنیا در دوره طلبگی خود سخن می گوید:
...چون مجلس درس به پایان رسید، شیخ (مرتضی انصاری) به من نگاه کرده گفت: آخوند! می بینم خیلی مؤدب می نشینی؟
من سر به زیر افکندم و عبادی خود را بر روی سینه ام بیشتر کشیدم و حالتی داشتم قرین انفعال. شیخ دریافت که پیراهن به تنم نیست و قبای خود را پیش آورده ام تا گردن خود را بپوشانم و معلوم نشود که پیراهن ندارم! زیرا (از کفش و لباس) تنها چیزی که نداشتم و می توانستم بگویم مالک آن هستم یک قبای پاره بود با یک عبای کهنه و یک جفت کفش که آن هم ته نداشت و با زحمت پای خود را بالاتر می گرفتم و به رویه کفش می چسباندم که پایم بر زمین کشیده نشود که نجس یا کثیف نشود تا آنجا که یک روز مجبور شدم سه بار پای خود را بشویم و یکی از طلاب به گوشواره مدرسه نشسته بود مرا دید و به حالم رقت کرد و کفشی مندرس به من داد. در این وقت چنان بود که گفتی دنیا را به من داده اند! آن روز هم شیخ پس از مجلس درس از برهنگی من آگاه گردیده فهمید که پیراهن به تنم نیست و به این جهت قبای خود را به روی سینه ام کشیده ام و می نماید که مؤدب نشسته ام، امر کرد پیراهنی به من دادند.
شبها کتاب خود را برداشته به مبرز مدرسه می رفتم تا در برابر چراغ مبرز مطالعه کنم. طلاب هیچ اعتنایی به من نمی کردند مگر معدودی که مانند خود من یا فقیرتر از من بودند. خواب من بیش از شش ساعت نبود و چون با شکم خالی خواب آدم عمیق نمی شود بیشتر شبها را بیدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و مساهرت داشتم. در این احوال به خاطرم می گذشت که امیرالمؤمنین (ع) نیز بیشتر شبها را به این نشان می گذرانید. من با همه تنگدستی و بیچارگی احساس می کردم که فکر من به عالمی بلندتر پرواز می کند و قوه ای است که روح مرا به سوی خود جذب می کند و شاید این، در سایه روح خاص و طینت و ملیتم بود. سی سال تمام، داغی و گرمی نان تنها نانخورش من بود.
منبع :مجله پیام حوزه، شماره 7
تهیه و تنظیم: فریادرس گروه حوزه علمیه